کد مطلب:304464 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

خلافت و امامت (مرجعیت دینی و علمی)
سخن فاطمه(س): كسی را كه دانای به دین و آگاه به امور دنیاست وانهادند، اشاره به جایگاه علمی و دینی علی(ع) است؛ چرا كه خلافت و امامت به معنای رهبری فكری و مرامی، همان مرجعیّت علمی و دینی خلیفه و امام است كه جز با نهادِ عصمت؛ «علمی و عملیِ» امام و خلیفه، امكان پذیر نیست. و این جایگاهی است كه نه خلیفگان سه گانه، خود را واجد آن می دانستند و نه، پیروان این سه برزگوار (مشایخ سه گانه)! چنین موقعیتی را برای آنان باور دارند. ابوبكر، پس از «تقُّمصِ» خلافت، می گفت: اَقیِلُونی فَلَسْتُ بِخَیْرِكُمْ [1] مرا رها كنید كه بهترین شما نیستم. و همین سخنان بود كه علی(ع) را به شگفتی واداشت و فرمود:

فَیا عَجَبا!! بَیْنا هُوَ یَسْتَقِیلُها فِی حَیاتِهِ اِذْ عَقَدَها لِآخَرَ بَعْدَ وَ فاتِهِ. [2] شگفتا!! اوّلی (ابوبكر) در آن روزها كه زمام كار به دست گرفته بود همواره می خواست كه مردم معافش دارند ولی در سراشیبِ عُمْر، عقد خلافت را بعد از خود با دیگری (عمر) بست.

كسی كه در زندگی می خواست خلافت را واگذارَد، چون اَجَلش در سید كوشید تا آن را به عقد دیگری درآرَد، و همین كار را كرد. او و جانشین او (عمر) خلافت را چون شتری ماده دیدند و هر یك به پستانی از آن چسبیدند، و سخت آن را دوشیدند، و تا توانستند از آن نوشیدند. سپس دوّمی، آن را به راهی در آورد ناهموار، پر آسیب و جان آزار، كه رونده در آن هر دم به سر درآید، و پی درپی پوزش خواهد، و از ورطه به در نیاید. سواری را می مانَست كه بر بارگیر توسن نشیند، اگر مهارش بكشد، بینی آن آسیب ببیند، و اگر رها كند سرنگون افتد و بمیرد. به خدا سوگند، مردم چونان گرفتار شدند كه كسی بر اسب سركش نشیند، و آن چارپا به پهنای راه رِود و راهِ درست را نبیند.

علّت تعجب و شگفتی این است كه ابوبكر، بدین سبب خواستار ترك خلافت بود؛ كه بار خلافت سنگین و شرایط آن فراوان بود و همچنین رعایت اجرای یك قانون نسبت به همه مردم با توجه به طبیعت های مختلف و خواهش های گوناگون شان، بسیار دشوار می نمود. و ابوبكر مردِ چنین میدانی نبود؛ از همین رو، می ترسید كه مركب های هوا و تمایلاتش بلغزند و او را در پرتگاه نابودی بیفكنند؛!! با این فرض هر اندازه كه زمان ولایت و سرپرستی بر مردم كوتاهتر باشد ترس و زحمت خلیفه كم تر و آسان تر خواهد بود. اساساً كسی كه طالب ترك خلافت و قدرت و نظیر آن است، و در رهایی از آن تا جایی كه ممكن است می كوشد و فریاد «اِقاله و فسخ قرار داد» سر می دهد، به مقتضای همین «اِقاله» باید در پی كاستن دشواریهای آن باشد؛ در حالی كه ابوبكر در دوران كوتاه خلافتش سخت بدان چنگ زده بود و به هنگام مرگش آن را به دیگری (عمر) سپرد، و خسارت های این كار را در زندگی و پس از مرگ به دوش كشید. ناگزیر این گُمان در آدمی تقویت می شود كه در خواست ترك خلافت، از سوی ابوبكر صادقانه نبوده است و این دو گانگی در برخورد با خلافت، با عدالت ابوبكر، كه شهرت دارد. متضّاد است، و این همان چیزی است كه مایه شگفتی امام علی(ع) بوده است.

همین ضعف ها و لغزش های ابوبكر، خلیفه دوّم را واداشت تا اعتراف كند: «اِنَّ بَیْعَةَ اَبِی بَكْرٍ فَلْتَةٌ. وَ قَی اللَّهُ شَرَّها. بیعت با ابوبكر [در روز سقیفه] كاری بود كه بدون فكر و اندیشه قبلی صورت گرفت، و خداوند امت اسلام را از آسیب آن نگاه داشت. و امّا خلیفه دوّم، كسی كه خلافت او، در حقیقت پاداشی بود كه خلیفه اوّل در برابر فداكاریهایش به او داده بود؛ چرا كه او بود كه پایه های خلافت «ابوبكر» را محكم ساخت و بینی مخالفان را بر خاك مالید، شمشیر «زبیر» را شكست و «مقداد» را عقب زد و «سعد بن عباده» را در سقیفه، لگدمال نمود و گفت: «سعد» را بكشید! خدا او را بكشد! و هنگامی كه «حباب بن منذر» در روز «سقیفه» گفت: آگاهی و تجربه كافی در امر خلافت نزد من است «عمر» بر بینی او زد و وی را خاموش ساخت. كسانی از هاشمیان را كه به خانه «فاطمه(س)» پناه برده بودند با تهدید خارج كرد و به گفته «ابن ابی الحدید معتزلی»: لَوْلاه لَمْ یَثْبِت لاَِبی بكر اَمْرٌ وَ لا قامَتْ لَهُ قائِمةٌ. اگر او نبود هیچ امری از امور ابوبكر سامان نمی یافت و هیچ پایگاهی برای او بر پا نمی شد. [3] .

در این جا لازم است به چند مورد از دانایی های بسیارِ خلیفه دوّم نسبت به احكام شریعت و وظایف مسلمانی، اشاره شود: یك، در ضمن خطبه ای گفت: به من خبر نرسد كه كابین و مهرّیه زنی از كابین و مهریّه همسران پیامبر(ص) تجاوز كند. و اگر به من خبر برسد افزونی آ نرا از او، باز می گیرم و به شوهرش برمی گردانم. زنی برخاست و گفت: به خدا سوگند كه خداوند این حق را برای تو قرار نداده است و خداوند متعال می فرماید: وَ اِنْ... آتُیْتُمْ اِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأخُذُوا مِنْهُ شیئاً. [4] و اگر... به یكی از ایشان پوست گاوی پر از زر - یعنی مال بسیار - داده باشید چیزی از آن باز نستانید. عمر گفت: آیا تعجب نمی كنید از امامی كه خطا می كند و زنی كه به درستی سخن می گوید؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پیروز شد و پیشی گرفت [5] !! دو، شبی عمر (خلیفه دوّم) شَبْگردی می كرد، از كنار خانه یی گذشت كه از آن صدایی شنید؛ بد گمان شد و از دیوار خانه بالا رفت، مردی را كنار زنی دید و خیگ شرابی. عمر گفت: ای دشمن خدا، آیا پنداشته ای كه خداوند تو را در حال معصیت از انظار پوشیده می دارد؟! گفت: ای امیرمومنان، شتاب مكن كه اگر من فقط در یك مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده ای كه خداوند متعال می فرماید: لاتَجَسَّسُوا؛ در احوال و عیب های پنهان مردم كاوش مكنید. و تو كاوش كردی و فرموده است: وَأتُوا البُیُوتَ مِنْ اَبْوابِها. [6] به خانه ها از درهای آنها در آیید». و حال آنكه تو از دیوار بالا آمدی و فرموده است: فَإِذَا دَخَلْتُم بُیُوتاً فَسَلِّمُوا عَلَی أَنفُسِكُمْ. [7] پس چون به خانه هایی درآیید بر خودتان - یكدیگر - سلام دهید. و حال آنكه تو سلام ندادی. عمر گفت: اینك اگر ازتو بگذرم امید خیری در تو هست؟ گفت: آری، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد گفت: به حال خود باش و ازاین كار بیرون شو كه تو را عفو كردم. [8] سه، عمر زن باردرای را احضار كرد تا از او در موردی سئوال كند. آن زن از بیم، كودك خویش را سقط كرد. هنوز آن جنین زنده نشده بود. عمر در این باره از بزرگان صحابه استفتاء كرد كه آیا پرداخت «دیه» بر او هست یا نیست. گفتند: بر تو چیزی نیست كه تو مؤدّب هستی. علی(ع) فرمود:

اگر این اشخاص رعایت حال تو را كرده اند، نسبت به تو خیانت ورزیده اند و اگر این پاسخ نتیجه رأی و كوشش ایشان است، اشتباه كرده اند و بر عهده تو است كه برده یی آزاد كنی.

عمر و صحابه از عقیده خود به عقیده علی(ع) برگشتند. [9] چهار، در اخلاق و رفتار عمر نوعی بد زبانی، و خشونتی آشكار بوده است كه شنونده از آن چیزی می فهمیده و تصوّر مطلبی می كرده است كه خودش چنان قصدی نداشته است. و از جمله همین موارد، كلمه ایی است كه در بیماری رسول خدا از دهان عمر بیرون آمد و پناه بر خدا كه اگر اراده معنی ظاهری آن كلمه را كرده باشد. [10] پنج، عمر مكرر در مورد حكمی چیزی می گفت و سپس بر خلاف آن فتوای دیگری می داد. آن چنان كه در مورد میراث پدر بزرگ، كه با برادران میّت در میراث شریك باشند، احكام مختلف بسیاری صادر كرد و سپس از حكم كردن در مورد این مسأله ترسید و گفت: هر كس می خواهد بر گردنه های جهنم برآید، در مورد میراث جدّ و احكام آن، به رأی خویش هر چه می خواهد بگوید. [11] .

و امّا خلیفه سوّم، عُثمان بن عَفّان، مردی كه پس از سپری شدن مدّت شوری و استقرار خلافت برای او، مردم با وی بیعت كردند و پیشگویی زیركانه عمر درباره او به وقوع پیوست و عثمان بنی امیه را بر گردن مردم سوار كرد و آنان را بر ولایات، حكومت داد و زمین های خالصه بسیار به آنان بخشید.

استاد سیّد قطب درباره او می گوید: از بدبختی مسلمانان این بود كه خلات به عثمان رسید و او پیر مردی بود كه تصمیمهایش سست و اراده وی از اعتماد به حیله مروان و پشت سر آن، حقّه بازیهای بنی امیه، ضعیف گشته بود. [12] «قلبی در سینه داشت كه احساسات مردمش رامنعكس نمی كرد، محبت خویشانش به گونه ای قلب او را لبریز كرده بود كه دیگر جایی برای دوست داشتن كسی جز آنان باقی نمی گذاشت، و نمی توانست به خاطر دیگران یا در راه آنان فداكاری كند. چشمی داشت كه جز مسافت محدودی را نمی دید، هیكل ها و وجود خاندانش هم چون پرده ای ضخیم جلوی او را گرفته، نمی گذاشتند مسافت های دورتر از خود آنان را ببیند. افزون بر این ها، حوصله اش مانند دیگر پیر مردها بود. برای چاره كارهایی كه بدو عرضه می شد از ویژگیِ بردباری بی بهره بود. همه كارها را به آنان واگذار می كرد و در همه كارها از آنان فكر و نظر می خواست. در حقیقت، این مرد - عثمان - در نیمه دوّم روزگار خود، عبارت بود: «لباسِ عثمان و ذهنِ مروان» در هر جا در جلوی مردم آشكار می شد، امیر پیر را می دیدند، ولی در هنگام بروز نتیجه عمل، آثار مشاوره جوان را می یافتند. حتّا در صحبت كردن هم حق انتخاب الفاظ را نداشت. گویی پیش از اقدام به سخن، كلمات را هم به وی القا می كردند. یا گویی پرده ای كشیده شده، مروان از ورای آن سخن می گوید. از جمله اجحافهایی كه در حق خلیفه سوّم روا داشته شده بود، این است كه جریمه همه جنایت های منسوب به وی را از او بخواهند. مگر این كه دست جنایتكار قطع گردد و دستكش را از آن دست درآورند. [13] پس از روی كار آمدن عثمان، ابوسفیان؛ سرورِ پیر كورِ امویان، خواست تا خلافت را چون گویِ چوگان بربایند و آن را به سلطنت موروثی تبدیل كنند: او گفت: ای بنی امیه! آن را - خلافت را - چون گوی چوگان بربایید، سوگند به كسی كه ابوسفیان بدان قسم می خورد، [14] پیوسته این امیدواری را دارم، كه برای كودكان شما به صورت وراثت درآید». حتّا یك روز هم از حكومتِ عضوِ خانواده اموی نمی گذرد كه برنامه ترسیمی سرورِ قومش در پیشانی آن دیده نشود، هر رفتاری كه از او سر می زند دلیل رسایی است، بر این كه خود را ملزم به اجرای آن دستورالعمل می داند. هر لحظه ای كه می گذرد گویای اطاعت كامل و بی چون او، برای پیشنهاد این پیرمرد است. [15] جالب این كه عثمان، در آغاز كار، در برابر پیشنهاد بی پرده ابوسفیان برای دوشیدن قدرت و تبدیل آن از خلافت شورایی به سلطنت ارثی در بنی امیّه، ژست اعتراض آمیزی به خود گرفت، ولی بعدها، همچون كسی كه آن پیشنهاد بر تصمیمش غالب آمده است، عمل كرد. و در حقیقت مرد سست اراده ای بوده است كه نمی توانسته بر خود حكومت كند؛ ولی عوامل فراوان دیگری وجود داشت كه بر او چنگ انداخته بود تا آنجا كه نیروی باقیماندن بر اعتراض اش را هم از وی سلب كرده بود. سر انجام مجبور شد به بهترین شكل ممكن. همان راهی را بپیماید كه مطامع بنی امیه را محقق می ساخت. این خانواده كه از دوره «عبد شمس» رؤیای مجد و بزرگواری را در سر داشتند، و شیفته سروری در شخص امیّه بودند، و با شمشیر ابوسفیان و كینه و حسدش ص1 وسفیان، 1، در گوشش می خوانَد، یا مانند این كه ندای گذشته ها از لابلای قرن ها و نسل ها عبور كرده بدو سرایت می كند. و در نهایت قدرت غالب وراثت، او را ناگزیر به انجام این پیشنهاد می سازد، و خونی كه از بنی امیّه در رگهایش جریان داشت اقتضا می كرد كه حق آن خون را به خوبی ادا كند. این مرد، ندای گذشته را با جان و دل پذیرفته بود، از همین رو، در برابر چیرگی وراثت نرم شد، و حق خون را هم خوب پرداخت. زاد و رودش اموی بود، تكوین و آفرینش اموی، و قلبش با آرزوهای گذشتگانش در ارتباط بود. [16] .

عبداللَّه بن خالد بن اسید از او صله و پاداش خواست و عثمان چهار صد هزار درهم به او بخشید. حكم بن ابی العاص را كه پیامبر(ص) از مدینه تبعید فرموده بود و عمر و ابوبكر هم او را برنگردانده بودند به مدینه برگرداند و صد هزار درهم به او جایزه داد. پیامبر(ص) جایی در بازار مدینه را كه به «مهزور» معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آنرا به حارث بن حكم، برادر مروان بخشید. همچنین «فدك» را، كه فاطمه(س) پس از رحلت پدرش - كه درودهای خدا بر او باد - گاه به قاعده میراث و گاه به عنوان بخشش مطالبه كرده بود و به او نداده بودند، از اموالِ خالصه مروان قرار داد. چراگاههای اطراف مدینه را برای چهار پایان همه مسلمانان جز بنی امیّه ممنوع كرد مگر برای بنی امیه. به عبداللَّه بن ابی سرح تمام غنایمی را كه خداوند از فتح ناحیه شمالی غربی افریقا، یعنی طرابلس غرب تا طنجه، برای عثمان نصیب فرموده بود بخشید. بدون این كه هیچكس از مسلمانان را در آن شریك قرار دهد. به ابوسفیان بن حرب در همان روز كه برای مروان صد هزار درهم از بیت المال بخشیده بود، دویست هزار درهم بخشید و او دختر خویش «امّ ابان» را به همسری عثمان داده بود. در این هنگام زید بن ارقم و بنابه نقلی عبداللَّه بن ارقم، - كه از بنی زهره و خویشاوندان عبدالرحمان بن عوف بود و خزانه دار عمر هم بوده است، و اكنون سرپرست خزانه و بیت المال است - كلیدهای آنرا آورد و برابر عثمان نهاد و شروع به گریستن كرد. عثمان گفت: از این كه رعایت پیوند خویشاوندی را كرده ام گریه می كنی؟ گفت: نه، كه گمان می كنم این اموال را، به عوض آنچه به روزگار پیامبر(ص) در راه خدا انفاق كرده ای، برمی داری. به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم می دادی بسیار بود. عثمان گفت: ای پسرِ ارقم كلیدها راهمین جا بگذار كه ما به زودی كس دیگری غیر از تو پیدا خواهیم كرد. [17] .

پیامبر آیین اش رنگ ابدیت دارد؛ هم زمان را شامل است و هم گستره جهان را زیر نگینِ خود، علاوه بر دریافت وحی و ابلاغ رسالت و تعلیم آموزه های دین، زعیم و پیشوای سیاسی مردم و هم مرجع فكری آنان است. و از سویی به اقتضای سنّت الهی در حیات آدمیان، چون دیگران، پس از مدتی از این جهان، رخت بر می بندد. همچنان كه خدای تعالی فرمود:

اِنَّكَ مَیِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَیّتُونَ. [18] همانا تو می میری و آنان نیز خواهند مرد.

آیا این پیامبر حكیم و زعیم بزرگ الهی، سرنوشت آیین و امت خویش را به دست خلیفگانی این چنین كه پاره ای از وصف حالشان گذشت، سپرده بود؟! به دست كسانی سپرده بود كه از اسلام هیچ نمی دانستند و هر لحظه به رنگی درآمده و هر روز به راهی بودند. خلافت و سرپرستی امت را غنیمت شمرده وبه ناتوانی و ناكار آمدی خویش معترف بودند؟ خلیفه نخست با این كه مدّعی بود كه پیامبر(ص) امر خلافت و جانشینی خود و سرنوشت امّت را به امّت وانهده و بر تدبیر آنان اعتماد كرده است؛ خود، خلیفه خویش را برگزید و بر مسلمانان تحمیل كرد. عروس خلافت را برخلاف شریعت در آغوش دیگری انداخت؛ درآغوش مردیكه خیره سر و بد خوی بود و زندگی اش، سراسر اشتباه و سراسر اعتراف و پوزش بود، در فهم احكام شریعت چنان نادان بود حتّا زنان پرده نشین بر او پیشی می جستند، یا به دست كسی سپرده بود كه هیچگونه اراده و تدبیر در امر اداره جامعه نداشت، و طردشدگانِ پیامبر(ص) را پناه داده بود و آنان را بر جان و مال و كرامت مسلمانان چیره كرده و سینه اش از عداوت و كینه «اهل بیتِ» پیامبر(ص) مالامال و گرانبار بود. بستگانش (طُلَقا) دست ستم از آستین. برآورده و به گونه ای شایسته از خجالت طرفداران متعصب خود بیرون آمدند، تا سرانجام با مویی سپید و رویی سیاه در جامه خون آلود خود، به خاك رفت و راه را برای تبدیل اسلام نبوّت و امامت، به اسلام سلطنت گشود. به راستی، آیا پذیرفتنی است كه پیامبر(ص)، برای آینده امّت و سرنوشت آیین جاویدان خویش، بی آن كه چاره ای بیندیشد، از دنیا برود و اسلام و حیات دینی و زندگی دنیایی مسلمانان را به دست كسانی بسپرد كه افق فكری شان با افق فكری او فاصله بسیاری دارد و همواره گرفتار جهل و خطا و ناهنجاری های رفتاری اند؛ در حالی كه در میان آنان، مردی است كه به نصّ و تصریح او حق مدار، راست گوی، استوار گام، پاك نهاد و پاك دامن، كار آمد و دانای به دین و دنیای مسلمانان است. علی(ع) فرمود:

و لَیْسَ كُلُّ اَصْحابِ رَسُولِ اللَّهِ(ص) مَنْ كانَ یَسْئَلُهُ وَ یَسْتَفْهِمُهُ، حَتَّی اَنْ كانُوا لَیُحِبُّونَ اَنْ یَجِیَ الْاَعْرابِیُّ وَ الطَّارِیُ، فَیَسئَلُهُ عَلَیْهِ السّلامُ حَتَّی یَسْمَعُوا، وَ كانَ لایَمُرُّ بِی مِنْ ذلِكَ شَیٌ اِلاَّ سَئَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ. [19] همه اصحاب پیامبر، كسانی نبودند كه از او سئوال كرده، در خواست علم آموزی كنند. آنان دوست می داشتند كه عربی بیابانی یا رهگذر بیاید و از پیامبر سئوال كند و آنان جواب او را بشنوند. [امّا من این گونه نبودم] و موضوعی برایم پیش نیامد مگرآن كه آن را از پیامبر پرسیدم و حفظ كردم و به ژرفای آن پی بردم.

شیخ الرئیس، ابوعلی سینا در رساله معراجیه گوید: برای این بود كه شریف ترین انسان و عزیزترین انبیاء و خاتم رسولان(ص) چنین گفت با مركز حكمت و فلك حقیقت و خزانه عقل، امیرالمؤمنین كه: یا عَلِیُّ اِذا رَأَیْتَ النَّاسَ یَتَقَرَّبُونَ اِلی خالِقِهِمْ بِاَنْواع الْبِرِّ تَقَرَّبْ اَنْتَ اِلَیْهِ بِاَنْواعِ الْعَقْلِ تَسْبِقُهُمْ. گفت ای علی، چون مردمان در تكثّر عبادت رنج برند، تو در ادراك معقول رنج بر تا بر همه سبقت گیری. و این چنین خطاب را جز چون او بزرگی، راست نیامدی كه او در میان خلق چنان بود كه «معقول در میان محسوس». لاجرم چون با دیده بصیرتِ عقل مدرك اسرار گشت، همه حقایق را دریافت و دیدن حكم داد و برای این بود كه گفت: «لَوْ كُشِفَ الْغِطاء مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً. اگر پرده برافتد، بر یقین من افزوده نگردد.» هیچ دولت آدمی را، زیادت از ادراك معقول نیست. بهشتی كه به حققت آراسته باشد؛ به انواع زنجبیل و سلسبیل، ادراك معقول است. و دوزخ با عقاب و اشغال، متابعت اشغال جسمانی است، كه مردم در بند هوا افتند و در جحیم خیال بمانند. [20] .


ای علی كه جمله عقل و دیده ای

شَمّه ای واگو از آنچ دیده ای


تیغ حِلمَت جان ما را چاك كرد

آب عِلْمت خاكِ ما را پاك كرد


چشم تو ادراك غیب آموخته

چشمهای حاضران بر دوخته


راز بگشا ای علی مرتضی

ای پسِ سُوءُ القضا حُسْنُ القضا


یاتو واگو آنچ عقلت یافته ست

یا بگویم آنچ بر من تافته ست


از تو بر من تافت، چون داری نهان

می فشانی نور چون مَه بی زبان


لیك اگر در گفت آید قرص ماه

شب روان را زودتر آرد به راه


چون تو بابی آن مدینه علم را

چون شعاعی آفتابِ حلم را


باز بابش ای باب، بر جویای باب

تا رسد از تو قُشُور اندر لباب


باز باش ای باب رحمت تا ابد

بارگاهِ «مالَهُ كُفْواًاَحَد» [21] .



[1] شيخ محمد عبده، دانشمند بزرگ مصري در شرح نهج البلاغه خويش مي گويد: بعضي روايت كرده اند كه «ابوبكر» بعد از بيعت گفت: «اَقيِلوني فَلَسْتُ بِخَيْركُمْ» ولي بيشتر دانشمندان، اين روايت را به اين صورت نپذيرفته و گفته اند: روايت به صورت: «وَلَّيْتُكُمْ وَ لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ؛ مرا به خلافت برگزيده اند در حالي كه بهترين شما نيستم» مي باشد. شرح نهج البلاغه عبده، ص 86.

[2] نهج البلاغه، خطبه 3.

[3] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 174.

[4] سوره نساء، آيه 20.

[5] شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 17.

[6] سوره حجرات، آيه 12.

[7] سوره نور، آيه 61.

[8] شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 18.

[9] جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 69.

[10] جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 69 آن چه، به هنگام رحلت پيامبر(ص) بر زبان اين خليفه نادان جاري شد،بيانگر درجه ايمان او به نبوت پيامبر (ص) و باور او به: «ما يِنْطِقُ عَنِ الْهَوي اِنْ هُوَ اِلّا وَحيٌ يوحي» است.

[11] همان، ص 79.

[12] عدالت اجتماعي در اسلام، ص 368.

[13] امام علي، ج 2، ص 34.

[14] بي ترديد او به «لات» و «عزّي» و «هبل» سوگند ياد مي كرد؛ چرا كه خدا را هيچ گاه باور نكرد.

[15] امام علي، ج 2، ص 30.

[16] امام علي، ج 2،، ص 31.

[17] جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 97.

[18] سوره زمر، آيه 30.

[19] نهج البلاغه، خطبه 310.

[20] ترجمه و تفسير نهج البلاغه، مقدمه، رسالت انساني و شخصيت علي، ص 182، به نقل از توفيق التّطبيق، علي بن فضل اللَّهِ الجيلاني، ص 56.

[21] مثنوي، دفتر دوّم، بيت 3745 -3765.